ناگفته های یک دلقک



مادر بودن حس قشنگیه که باید هر دختری تجربه اش کنه حتی اگر موقعیت ازدواج به هر دلیلی براش فراهم نشه ، من خودم تصمیم دارم که اگر ازدواج نکردم حتما سرپرستی یه بچه بی سرپرست رو قبول کنم میدونم شرایطش خیلی سخته ولی من تلاشمو میکنم که شرایطشو داشته باشم :)


امروز با چنتا از دوستام ناهار رفتیم بیرون ، من کلا آدمی هستم که کم غذا میخورم و به ندرت پیش میاد که بتونم غذامو کامل بخورم ، خلاصه ظرف یک بار مصرف گرفتیم تا غذای باقی مونده رو با خودمون ببریم موقعی که می‌خواستیم از رستوران خارج بشیم دم در رستوران چشم های بچگانه ی گرسنه ای رو می دیدی که انگار میخواستن با نگاه کردن به غذا خوردن دیگران سیر بشن بیاید حواسمون به این چشم ها باشه وقتی میریم رستوران ، ما می تونیم غذامونو با اونا شریک بشیم.


از زمانی که به کارفرمامون گفتم که سال جدید دیگه نمیام شرکت چند هفته ای میگذره ، تا اینکه ایشون امروز منو به دفترشون احضار کردن تا راجب موضوعی صحبت کنیم موضوع بحثشون هم رفتن‌ من از شرکت بود میگفت وقتی شنیدم شما سال جدید دیگه نمیاید شرکت شوکه شدم من برای سال جدید برنامه افزایش حقوق داشتم و میخواستم حقوق شما در ازای ۴ روز در هفته به دو میلیون برسونم و بیمه اتونم پرداخت کنم خلاصه که میخواست مخ‌‌‌ منو بزنه بمونم D: و چه هندونه هایی که زیر بغل من گذاشته نشد مثلا میگفت شما خلاقیت دارید شما نیروی حرفه ای ما هستید و از این حرفا :// اینکه خلاقیت دارم رو زیاد قبول ندارم ولی من عاشق کشف چیزهای جدید و استفادشون توی پروژه ها هستم چیزی که  شاید بچه ها زیاد توی پروژه ها بهش اهمیت نمیدن.

یعنی حالا که نیروشون میخواد بره باید حرف از اضافه حقوق بزنن :/

منم خیلی محکم گفتم نه نمیام ، بعدش گفت که حداقل توی یک هفته چند ساعت بیا برای آموزش نیروهای جدید و‌رفع اشکال و اون چیزایی که یاد گرفتی رو به بچه ها انتقال بده ، این پیشنهادو قبول کردم تا در ازای پرداخت بیمه ام توسط ایشون ،  یک روز در هفته چند ساعتی برم شرکت برای رفع اشکال و آموزش و هم بتونم بچه ها رو ببینم ، و قرار شد اگر نیرو  جدید گرفتند من برای اموزششون کلاس بزارم و هزینه تدریس رو بگیرم چون میخوام کم کم تدریس حضوری رو هم تجربه کنم ، البته هنوز مکان اموزشی ایشون ساخته نشده و بعید میدونم که حالا حالا ها ساخته بشه.


امروز به طور اتفاقی دیدم بابام اینستا نصب کرده ، بعدش داشت تک تک عکس ها و فیلم ها رو باز میکرد و نگاه میکرد یعنی اصلا یه ذره هم رحم نمیکرد به اینترنت بیچاره D: ، میگم تازگی اینترنت خیلی زود تموم میشه.
هیچ وقت خانوادتونو با تکنولوژی آشنا نکنید وگرنه مصرف اینترنت به طرز وحشتناکی میره بالا و جالبه هیچ کدوم زیر بار نمیرن بابت مصرف بی رویه ، مامانم میگه بابات زیاد مصرف میکنه بابام میگه مامانت همش فیلم دانلود میکنه و این وسط منم که باید هر هفته اینترنت رو شارژ کنم :|

یهو دلم خواست راجب کارم بنویسم اینکه از کجا شروع کردم و کلا چی شد تا به امروز :)

من وقتی در استانه فارغ التحصیل شدن بودم با دوستم توی یه شرکت که البته بعدا فهمیدم که اصلا اون موقع شرکت نبود و ثبت نشده بود مشغول به کار شدم . این اقایی که در حال حاضر هم کارفرمای ما هست توی دانشگاه اگهی استخدام زده بود و دوستم این اگهی رو دیده بود ، حقیقتش من اون‌ زمان اصلا توی فکر کار نبودم تصورم این بود که باید بعد گرفتن مدرک توی آزمون های استخدامی مختلف شرکت کنم تا یه جایی استخدام و مشغول به کار بشم اما دوستم خیلی دنبال کار بود و هر جایی که برای مصاحبه میرفت منم باهاش می رفتم تا تنها نباشه تا اینکه بعد از مصاحبه ای که با کارفرمامون داشتیم توی مرکز رشد مشغول به کار شدیم یک اتاق در اختیارمون قرار داد با دوتا سیستم ، هنوز یادم نمیره با چه ذوقی اون اتاقو تمیز و روبه راه کردیم و چه حس خوبی داشتیم از اینکه هنوز درسمون تموم نشده مشغول به کار شدیم .
ما با حداقل حقوق شروع کردیم قطعا کمتر کسی برای حقوق ۲۰۰ هزار تومن حاضره که جایی مشغول به کار بشه اما اون زمان فقط کسب تجربه و رزومه برامون مهم بود و حتی همین پول کم هم برامون خیلی زیاد به نظر میومد ، بالاخره باید از یه جایی شروع میکردیم و نمیشد از همون ابتدا توقع حقوق و مزایای بالا داشت و به نظرم شاید مهم ترین دلیل بیکاری جوونای تحصیل کرده ی امروز  همین سطح توقعات بالا باشه و اینکه حاضر نیستن از کم شروع کنند . خلاصه کارمونو شروع کردیم بهمون یک دوره آموزشی درب و داغون داده شد و قرار شد توی ۳ روز ویدیوها رو ببینیم بعد از گذشت سه روز دوباره رفتیم پیش کارفرما ،  بهمون یک پروژه داد و گفت توی یک هفته باید انجامش بدید و ادعا میکرد که نوشتن این پروژه کار یک روزشه که البته بعدا فهمیدم که ایشون در زمینه طراحی سایت با Mvc اصلا تسلط نداشت و حسابی چاخان کرده بود :/

ادامه دارد.


امشب با دوستام رفتیم بیرون بماند که چقدر سر این که کافه بریم یا نه بحث کردیم ولی آخرش رفتیم کافه . از سال قبل که مسابقه ذهن زیبای من ، برنده شدم قرار بود دوستامو دعوت کنم که بعد یک سال که مرتبا کنسل شد قرعه به نام امروز افتاد که بریم بیرون . محیط کافه کلا مناسب ما نبود و تفاوت ما با افرادی که اونجا رفت و آمد میکردن به وضوح مشخص بود و کلی دود سیگار و قلیون رفت توی حلقمون D: . قرار شد هممون یک خصوصیت اخلاقی خیلی خوب و خیلی بدمون رو بگیم خیلی جالب بود که خصوصیت خوبمون از یه ابعاد دیگه میتونست بد هم باشه و برعکس خصوصیت بدمون هم از یک ابعادی می تونست خوب باشه

به نظر خودم خصوصیت خیلی خوبم دلسوز بودنم هست البته این دلسوزی بیش از حد میتونه باعث بشه که دیگران سواستفاده کنند یا فکر کنن که تو داری توی زندگیشون دخالت میکنی
و خصوصیت خیلی بدم اینه که خیلی می ریزم توی خودم . وقتی از کسی دلخورم وقتی حالم بده وقتی اعصاب ندارم بروز نمی دم و می ریزم توی خودم البته بچه ها میگن تو خیلی بهتر شدی و یه تغییر ۳۶۰ درجه داشتی و جدیدا واکنش نشون میدی و حرفتو میزنی ؛ البته بچه ها منظورشون رفتارم با کارفرمامون هست چون از بعد عید خیلی تغییر کردم و نسبت به حرفا و کارای کارفرمامون واکنش نشون میدادم و حتی ناراحتی خودمو بروز میدادم چون احساس کردم که با زرنگ بازی داره سو استفاده میکن اونم از منی که واقعا دلسوز شرکت بودم بنابراین جلوش واستادم . ولی هنوز در برخورد با دوستام اگر دلخور میشم نمی تونم بروز بدم و اونا هیچ‌وقت متوجه ناراحتی من نمیشن و باید روی خودم کار کنم D: خصوصیات بد هم زیاد دارم ولی خب این بدترینش بود چون واقعا خودمو با این رفتارم اذیت میکنم.




با اینکه نمی خواستم زودتر از اسفند به کارفرمامون بگم که از سال جدید دیگه نمیام شرکت ، اما نتونستم جلوی خودمو بگیرمو و هفته پیش این موضوع رو بهش گفتم چون داشت یکسری کارهای جدیدو دوباره میرخت سرم و می ترسیدم دوباره ناخواسته درگیر یه پروژه جدید بشم .با شنیدن این خبر ، اصلا جا نخورد انگار انتظار شنیدنش رو داشت . خلاصه که به همه اعلام کردم که سال جدید دیگه نمیام و تصمیمم کاملا جدی هست .
امروز یکی از بچه ها گفت آرزو تو دلت میاد از این شرکت بری !!! ناراحت نیستی ؟
قطعا رفتن از شرکت برام ناراحت کننده نیست چون دیگه برای من جای پیشرفت نداره ولی دور شدن از دوستام می تونه سخت و ناراحت کننده باشه نزدیک به دوسال باهم زندگی کردیم.

زود قضاوت نکن !!!
از اواخر سال ۹۷ تا به امروز چندین‌ مورد پیش اومده که افرادی رو در درون خودم قضاوت کردم که بعد متوجه شدم که اشتباه بوده و بعدش حس خیلی بدی رو تجربه کردم.
این اخلاق بدی که تازگی خیلی روش زوم کردن رو اینجا ثبت میکنم تا دیگه تکرار نکنم :)


قطعا یکی از بهترین تصمیم هایی که سال گذشته گرفتم قطع ارتباط کاری با شرکت بود ، وقتی از حال و روز بچه‌های شرکت می پرسم می بینم که چندان اوضاعشون خوب نیست مثلا تا به امروز حقوقشون داده نشده و هم چنان دارن روی پروژه هایی کار میکنند که اصلا معلوم نیست براشون چه اتفاقی خواهد افتاد و شاید مثل بقیه پروژه ها یه گوشه انداخته بشه و هیچ استفاده ای ازشون نشه .

اینا همش به دلیل داشتن مدیریت فوق العاده ضعیفه و لاغیر.


یادمه از بچگی همیشه عاشق کارهایی بودم که انجام میدادم و همیشه سعی میکردم که اون کارو به بهترین شکل ممکن انجام بدم تموم وجودمو گاهی برای اون کار میزاشتم فرقی هم نمیکرد که کاری که انجام میدم برای خودم باشه یا کس دیگه ای

حتی وقتی برای بچه های فامیل کاردستی درست میکردم و یا نقاشی میکشیدم سعی میکردم بهترین باشه ، وقتی تصمیم گرفتم توی بچگی یه خونه شبیه خونه ی سفیدبرفی و هفت کوتوله که توی کتاب داستانم بود درست کنم تموم تلاشمو کردم که حتی از اون خونه بهتر باشه ، درهای خونه باز و بسته میشد و با یه چوب از داخل قفل میشد حتی توی طراحیم به روشنایی خونه هم فکر کرده بودم و از این لامپ کوچیکا و سیم و کلید خریده بودم تا خونه همیشه روشن بشه :)))

وقتی برای عروسک هام لباس می دوختم همیشه با دقت کارمو انجام میدادم و لباس های عجیب غریب و مد روز براشون میدوختم ، همیشه خاله ام که خیاطه کارمو تایید میکرد.

همیشه توی مدرسه کاردستی ها و نقاشی ها و طراحی هام جزء بهترین کارها بود چون با تموم وجودم اینکارو انجام میدادم و واقعا برام لذتبخش بود و هست حتی یادآوریشون هم لذت بخشه :)

حتی توی دانشگاهم برای انجام دادن پروژه هام تموم وجودمو میزاشتم حتی سخترین پروژه ها هم روی منو کم نمیکرد :)))

یادمه توی درس آزماشگاه سیستم عامل پروژه ای رو انجام دادم که استادمون میگفت توی تموم سال های تدریسش هیچ دانشجویی نتونسته انجام بده D:

خوش حالم که از بچگی اینطوری بزرگ شدم و یاد گرفتم که همیشه هر کاری رو با تموم وجودم انجام بدم تا بهترین نتیجه رو برام داشته باشه.


گاهی وقتا چشم ها ، چیزهایی رو می بینه که نباید بی تفاوت از کنارش گذشت :)

مطمئنم که این دیدن ها اتفاقی نیست کار خداست :))

یه مدته که صبح ها که میرم بیرون از خونه ، توی مسیر و نزدیک خونمون ، خانواده ای رو می بینم که احساس میکنم اوضاع زندگیشون چندان خوب نیست با سه تا بچه ی کوچیک زندگی میکنند توی یه ساختمان نیمه کاره و یه اتاق کمتر از ده متر و مطمئنا بدون هیچ امکانات رفاهی.

دقیقا نمی دونستم که چنتا بچه ی کوچیک بودن و چنتا دختر و چنتا پسر ، امروز یه حسی بهم گفت برو آرزو حتما بچه ها رو می بینی می خواستم دقیق بدونم چه سنی دارند و چه جنسیتی و اصلا چنتان ، تا بدونم باید چیکار کنم برای خوش حال کردنشون :)

رفتم و دیدمشون توی کوچه جلوی همون خونه نیمه کار ، سه تا بچه کوچیک زیر 7 سال ، نرفتم جلو فقط از دور دیدمشون ، دوست دارم وقتی برم جلو که چیزی داشتم برای نشوندن یه لبخند کوچیک روی لبشون.


+ این عکسم از دور گرفتم تا بتونم سنشونو تخمین بزنم. مشخصه که توی شرایط خوبی نیستند.


خدا میدونه چنتا بچه ، حتی با شرایط بدتر از این توی این کشور زندگی میکنند بیایم کمی به آدم هایی که اطراف محل زندگیمون هستند دقیق تر نگاه کنیم و ساده و بی تفاوت از کنارشون رد نشیم شاید بتونیم یه گره کوچیک از مشکلاتشونو حل کنیم و یا حتی یه لبخند به بچه های کوچیک هدیه کنیم .


وقتی فکر انجام دادن یه کاری میاد توی ذهنم تا زمانی که انجامش ندم آروم نمیشم و کمی عجولم ، هفت ماهه به دنیا نیومدم ولی مامانم میگه دو هفته زودتر به دنیا اومدی عجله داشتی D:

تا اومدم بنویسم ، امروز خداروشکر تونستم یه کار خیلی کوچیک برای اون بچه ها انجام بدم ساعت از 12:00 گذشت و وارد روز جدیدی شدیم :)

خلاصه که نمی دونید چقدر ذوق کردند ، هر وقت به خوش حالیشون فکر میکنم ناخودگاه یه لبخند میاد روی لبم :)



۶ ماه اول سال ۹۸ رو با یک اتفاق تلخ و یک اتفاق خیلی شیرین دارم پشت سر میزارم :)

راجب اتفاق شیرین چیزی نمیگم انشالله ۶ ماه دوم سال رو هم به خیر رد کنیم و همچی خوب پیش بره اونوقت راجبش مفصل می نویسم :))

اتفاق تلخ هم ی ازم و یده شدن پولام به صورت اینترنتی بود که انشالله اونم ختم به خیر بشه و منم به پولم برسم البته هر اتفاق تلخی میتونه برات پر از تجربه باشه ، برای من پر از تجربه بود و باعث شد توی خرید کردن بیشتر دقت کنم . فردام باید برم دادگاه ببینم چی پیش میاد :)


  چند وقت پیش قرار شد با یه آقایی به عنوان راهنما و مشاور توی یه پروژه همکاری کنم ایشون ماجرای پروژه رو تعریف کردند و به من این اطمینان رو دادن که بابت پرداخت هزینه ها نگرانی نداشته باشم ، من هم پروژه رو جدی گرفتم زمان گذاشتم و یکسری بررسی های اولیه رو انجام دادم تا بتونم با شروع پروژه به ایشون کمک کنم ، اما متاسفانه بعد از هر تماس تلفنی ماجرا جور دیگری تغییر میکرد تا رسید به کنسل شدن پروژه و اینکه بریم سراغ پروژه های دیگه ای که به من پیشنهاد شده ، حس فوق العاده بدی داشتم چون کاری ک هنوز جدی نبود رو جوری جلوه داد که انگار همچی قطعی هست و اخرشم کنسل شد ،  این تجربه ای شد که دیگه پروژه دورکاری قبول نکنم ، چرا ادم ها توی کارشون صادق نیستند و در شروع کار میخوان تو رو گول بزنند واقعا چرا ؟؟؟؟؟؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها